این روزهای ما چهارتا...
برای آنیسام...
دخترکم فرشته ی کوچکم بهار آرزوهایم
این روزها شاهد شکوفه کردنت هستم شاهد بالیدنت،عطرتنت روزها عجیب فضای خانه راپر میکند وصدای دلنشینت خانه را پراز طراوت وسرزندگی میکند این روزها اگرچه فرصت نمیکنم برایت بنویسم ولی خاطرات قشنگت را برای همیشه بر صفحه ی ذهنم تایپ میکنم این روزها بزرگترین سرگرمی ات شده با داداشی حرف زدن و از دنیا برایش گفتن و وعده های زیبا به او دادن میگویی داداشی وقتی به دنیا بیای باهم بازی میکنیم پارک میریم دوچرخه سواری میکنیم لباسایی رو که واسش گرفتیم هر روز میریزی ودوباره تا میکنی وکلی لذت میبری گاهی وقتا بامن قهر میکنی ولی همینکه صدامو عوض میکنم واز زبون داداشی باهات حرف میزنم فوری به حرف میای والبته تاکید میکنی که من با آیهان حرف میزنم ها آشتی نکردم وبعد اون وسط ها بامنم اشتی میکنی...ویادت میره قهر بودی عاشق این ویژگی های بچگی ام...یادش بخیر
تازگی ها یادگرفتی با اون زبون قشنگت سوره ی توحیدبخونی
کلی هم تیکه های جدید یادگرفتی که ادم باشنیدنش خشکش میزنه
مثلا اون روزی بابا داشت قلقلکت میزد یهو دادزدی بابا به خودت بیا چیکار داری میکنی؟ یااینکه همش میگی ای بابا این مسخره بازیها چیه درمیارید؟
یا اینکه إ مامان چقد مسخره کننده شدی ها...
وخیلی چیزای دیگه که الان حضور ذهن ندارم...
تازگیها هم گرایشت نسبت به شلوار لی وتریپ پسرونه به کل عوض شده وتمایل بی نهایتی به لباس عروس وکفش پاشنه بلند وشنیون ورژ واینجور چیزاپیداکردی...
دیروز داشتیم باماشین میچرخیدیم بابا پرسید بستنی میخورید
اونوقت تواز صندلی عقب میگی ای بابا این دیگه پرسیدن داره معلومه میخوریم خلاصه پاره ی تنم این روزها خیلی شیرین شدی
بازهم میام وازشیرین کاریهات میگم....